کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

واکسن دو ماهگی

فدای شکل ماهت بشم.امروز واکسن دو ماهگیت رو زدی.عین یه شیر مرد بودی پسرم‌.فکر میکردم خیلی گریه کنی ولی تو عین یه مرد بود گل پسرم‌.بعدش رفتیم خونه مامانجی.چون استامینوفن میخوری بی حال بودی.عین یه موش.دلم برات سوخته بود.عصری که اومدیم خونه و با هم تنها شدیم شدی همون شیر بیشه ای که بودی ‌‌...فدای شکل ماهت.با موبایل خیلی سخته.اجازه هم که نمیدی لب تاپ بیارم.فعلا همین هم خوبه...یادت که نرفته عاشقتم؟؟
14 مهر 1393

یک ماه گذشت

عشقم  یه ماهه که تو اومدی که شدی چراغ خونه ی ما شدی همه کس و کار من  همه ی زندگیم وقف تو شده.  یک ماه به همه ی سختی ها  دلواپسی ها گذشت. خدا رو شکر. گل پسر منی. خیلی کم خوابی ولی عشق میکنم با چشمای که تو تاریکی شب به من ذل میزنه یا وفتی که گشنه هستی  و دهنت رو کج میکنی و چهار تا انگشتت رو میکنی تو دهنت. الانم که فرصت شد بیام و اینحا برات بنویسم افتخار دادی و تو کریر نشستی و من دارم با پام تکونت میدم تا بتوم اینحا بنویسم.  متاسفانه رفلاکس شدیدی داری مامان. وقتی بالا میاری خودت میترسی و با اون چشای قهوه ای ذل میزنی به من.دیروز بردمت دکتر و دیگه بهت دارو داد اخه همش ترش میکنی و اذیت میشی. الهی ...
17 شهريور 1393

احساسات متناقض

تو این 9 ماه هیج روزی مثل امروز  نبودم.  همیتجوری به شکمم نگاه میکنم و گریه میکنم!!!!! دست خودم نیست. اشکام همیتجوری میچکن.  فکر اینکه فردا این موقع دیگه تو وجود من وول نمیزنی و اون دست و پای بلوریت رو به شکمم نمیمالی اشکم رو درمیاره.  دلم برای این روزا تنگ میشه  روزای که با استرس و اضطرابی که داشتم به خودم زهر کردم عزیز دلمممممممممممممم پسر قشنگممممممممممممم میدونم بیای انقدر من رو مست از وجودت میکنی که یاد این روزا هم شاید نیفتم ولی الان بینهایت دلم گرفته. 12 ساعت دیگه رحم من رو ترک میکنی و قدمت رو به این دنیای بزرگ میزاری.  از یه طرف خوشحالم از اینکه انتظار 4 ساله  ی من تموم میشه ...
13 مرداد 1393

48 ساعت

عشقم  عمرم  نفسم  کمتر از 48 ساعت دیگه اون روی ماهت رو میبینممممممممممممممممممممممممم. باورم نمیشه وای خداااااااا.  دیروز رفتم دکتر . گفت به خاطر فشار و لب مرز بودن پروتیین ادار ریسک نمیکنه تا 20 مرداد صبر کنه. سونوگرافی هم کرد و گفت همه چیت خوبه و بهم گفت سه شنبه 14 مرداد ساعت 6 صبح بیمارستان باشم.  وای خدا چقدر هیجان دارم نفسم.  گفت به خاطر سلکسان که استفاده میکردم احتمال اینکه بتونم بی حسی از کمر بشم کمه. پس احتمالا اون گریه ی دلنشینت رو از دست میدم.  فدای اون دست و پای بلوریت بشم من که قراره وجود من رو ترک کنه  خیلی دلم برای این روزا تنگ میشه. روزای دو نفره بودنمون. روزها...
12 مرداد 1393

روزهای اخر

روزهای اخر این انتظار 9 ماهه رو دارم میگذرونم.  روزهای پر از استرس و اضطراب ... میخوام این روزهای اخر رو به دور این استرس ها باشم البته اگه بتونم  میخوام از تک تک لحظه های که وجودت رو تو وجودم حس میکنم لذت ببرم  وقتی که پاهات رو میمالی سمت راستم  وقتی کمرت رو خم میکنی و میزنی بیرون  هستی مادر .... وجودم به وجودت بسته ست  امروز وقتی که داشتی تکون میخوردی یه دفعه اشک شوق تو چشمام جمع شد و برای بار هزارم خدا رو شکر کردم که من رو لایق دونست که بعد اون همه سختی گذاشت این روزها رو تجربه کنم  خدا رو شکر کردم که تو رو به من داد که منم طعم این روزها رو بچشم  درسته که با سختی ها و ا...
8 مرداد 1393

بدون عنوان

این دو هفته ی اخیر با مشکلی دست درگریبانم به نام فشار خون!!!!! امروز دیگه از حد گذروند.  فردا باید برم بیمارستان امیدوارم امشب به خیر بگذره تا فردا برم ببینم چه  خاکی به سرم باید بریزم مامانی حالت خوب باشه ، باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سالم به دنیا بیا ، باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
31 تير 1393

دل بی طاقت

دلم دیگه طاقت ندارهههههههههههههه داره پر میزنه برای دیدنتتتتتتتتتتت برای بوئیدنتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت برای لمس پوستتتتتتتتتتتتتتتتتتت ای خدااااااااااااااااااا این هفته های  اخر رو هم خودت از فرشته ی من مواظبت کن که صحیح و سالم پاش رو تو این دنیا بزاره
23 تير 1393