کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

شروع هفت ماهگی

عزیز دل مادر . امروز 25 هفته و 5 روزمه که میشه پایان شش ماه و وارد هفت ماه شدیم.  ورود به ماه جدیدت مصادف شده با تولد حضرت علی و روز پدر.  خیلی دوست داشتم امسال که سال اوله برای بابای یه کادوی خوب بگیرم.ولی نمیشد تنها برم از خونه بیرون . اخه امروز یه کم دردم زیاد بود.  عوضش از طرف خودمون دو تا یه نامه براش نوشتم و یهوووو هنر مند شدم و یه گل کوچیگ هم درست کردم بهش دادم که همشه براش بمونه و با دیدنشون یاد اولین سالی که پدر شده بود بیوفته .  درسته تو هنوز پا به این دنیا نذاشتی ولی همه ی دنیای من و بابات شدی.  روح زندگی رو به تن خسته ی زندگی ما دمیدی گل پسرم.  به خاطر بودن تو ما لقب مادر و پدر گرفتیم....
23 ارديبهشت 1393

تولد پسر خاله

سلامممممممممم امروز صبح ساعت 7 صبح پسر خاله ت پاشا به دنیا اومدددددددددددددددددددددددد عزیزم.  پاشا هم سن تو میشه و با هم ایشالله حسابی بازی میکنید و مدرسه میرید قربونت برم. از الان دارم کل کلتون رو که کدومتون درستون جلوتره رو تصور میکنم.  یه پسر خاله بزرک هم داری یاشار... اونم میشه رهبرتون تو شلوغ کاری فکرنکنم دیگه همه با هم جایی راهمون بدن.  به قول مامانجی خدا رحم کنه با سه تا پسر بچه هم سن و سال  اخه یاشار هم فقط 3 سال ازتون بزرگتره از وقتی عکسهای پاشا رو دیدم خیلی بی تاب تربرای دیدن روی گل تو شدم.  ولی تو به من کاری نداشته باش و به وقتش بیا قربونت برم.    ...
9 ارديبهشت 1393

من و قند

چند روزی بود که عطش شدید داشتم. خیلییی  هر چی اب میخوردم خوب نمیشد  یه دفعه گفتم ای وااااااااااااااااااااااااااااااای نکنه قندم بالا باشه صبح  بلند شدم و قندم رو گرفتم و دیدم ای داد بیداد 120 هستش و بالاتر از رنج نرمال زدم زیر گریه فدات شم که میفهمی وقتی من گریه میکنم.  صبحونه خوردم و دو ساعت بعد هم گرفتم شده بود 122 زنگ زدم دکتر گفت هنوز خدا زو شکر به مرحله ی خطرناک نرسیده و باید پرهیز کنم.  اخه عشقم من که چیز زیادی نمیخوردم  همینم نخورم تو چطوری وزن بگیری.  خلاصه امروز من یه عدد مامان مرتاض بودم و همش در حال گشنگی. چون هر چی داشتیم قندداشت.حالا چند روز مراعات کنم ببینم چی میشه خیلی...
4 ارديبهشت 1393

اولین دیدار بابایی

عشقمممممممممممممممممممم چند وقته که تکون هات رو قشنگ حس میکنم.. یه روز زیادو یه روز کم. امان از روزی که کم باشه. شهر رو به هم میریزمممممممممممم قربونت برم  وقتی داری  حسابی بپر بپر میکنی همین که بابای میاد دست میزاره که حس کنه میری تو سکوت مطلق. بابایی هم ناراحت میشه. انگار میفهمی که دست کس دیگه ای جز منه.  امروز صبح بعد صبحونه شروع کردی به تکون خوردن. انقدر واضح بود که از رو لباس مشخص بود. بابایی رو صدا کردم که بیادبببنه همین که اومد چنان  لگدی زدی که بابای از جاش پرید و کلی ذوق کرددددددددددددددددددددددددددددددددددد. اخه اولین بار بود یه نشونه از تو رو میدید عزیزم.  فدات بشم  من عاشقتیم. من و بابا عاشقت...
1 ارديبهشت 1393

روز مادر

سال دیگه  به لطف حضور تو  من یک مادرم      روز زن و مادر به همه ی مادرها و دوستان گلم مبارک
31 فروردين 1393

هفته ی23

عزیز دلمممم عشقم عمرم نفسم.  روز به روز عاشقتر میشم.  روز به روز بیتاب تر میشم برای در اغوش گرفتنت.  شبایی که خوابت رو مبینیم تا چند روز بی قرارم.  بی قرار برای روزی که برای اولین بار اون روی مثل ماهت رو ببینم.  امروز 22 هفته رو تموم میکنیم و وارد هفته ی 23 میشیم  از خدا میخوام تا الان که پشت و پناه ما بوده.  از این به بعد هم مراقبت باشه گل مادر.  از خدا میخوام تو هیچ مرحله ای از زندگیت از جنینی گرفته تا پیری هیچ وقت تنهات نزاره .  امروز حرکاتت خیلی از روزهای دیگه برام واضح تر بود.با هر حرکتت دعا کردم. دعا برای کسایی که ماههاست که منتظر این لحظه هستن  دعا برای سلامتی بابای...
27 فروردين 1393

سونوی انومالی

سلام عشقم امروز با بابایی رفتیم تهران مرکز دکتر شاکری برای انجام سونوی انومالی. ذوق داشتیم ببینیمت. رفتیم و شیف صبح داشت عوض میشد و ما مجبور بودیم 3 ساعت اونجا بمونیم. یهو اقای دکتر اومد بیرون و بابایی رفت بهش گفت و دکتر قبول کرد ما رو هم  قبل رفتن ویزیت کنه. به اقای دکتر گفتم که چند وقته درد خیلی شدیدی تو ناحیه ای از زیر دلم داره. دکتر همین که دستگاه رو گذاشت رو دلم گفت  اینم علت دردت. اقا پسر تو شکمت گرفته رو پاهاش نشسته و پاهاش رو به زیر دلت فشار میده و گفت تا موقعیت تو اونجوری هست این درد شدید با منه. به اصطلاح پزشکی پریزانتاسیون  تو بریچ هستش.  اخه مادر فدای توبشه خوب خسته میشی اون جوری نشستی. مامانی دراز بکش عزی...
18 فروردين 1393

باز هم اسم جدید!!!!!

عزیزممممم انقدر اسم عوض میکنم که خدا میدونه. هر اسمی که انتخاب میکنم دلم رو میزنه. اخرین اسمی که برات انتخاب کردیم بهراد هستش. نمیدونم این تا کی میمونه...دوست دارم برات اسمی بزارم که هیچ وقت یکنواخت نشه و تو همیشه اسمت رو دوست داشته باشی . دوست دارم اسمی باشه که از بچگی تا بزرگی بهت بیاد.  مامان کلا رو تو وسواس داره. فعلا علی الحساب بهراد صدات میکنیم
12 فروردين 1393

بدون عنوان

مامانییییییییییی برای اسمت دچار دو دلی شدمممممممممممممم. الان بین نیکان کیان و اردلان موندیم. بابایی میگه اردلان. من  هر سه تا اسم رو دوست دارم. کیان هم دوست دارم. نیکان هم دوست دارم. چه کار کنممممممممممم. کدوم رو بزاریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه کار سختی هست این انتخاب اسم. ..  
7 فروردين 1393