احساسات متناقض
تو این 9 ماه هیج روزی مثل امروز نبودم.
همیتجوری به شکمم نگاه میکنم و گریه میکنم!!!!! دست خودم نیست. اشکام همیتجوری میچکن.
فکر اینکه فردا این موقع دیگه تو وجود من وول نمیزنی و اون دست و پای بلوریت رو به شکمم نمیمالی اشکم رو درمیاره.
دلم برای این روزا تنگ میشه
روزای که با استرس و اضطرابی که داشتم به خودم زهر کردم
عزیز دلمممممممممممممم
پسر قشنگممممممممممممم
میدونم بیای انقدر من رو مست از وجودت میکنی که یاد این روزا هم شاید نیفتم ولی الان بینهایت دلم گرفته. 12 ساعت دیگه رحم من رو ترک میکنی و قدمت رو به این دنیای بزرگ میزاری.
از یه طرف خوشحالم از اینکه انتظار 4 ساله ی من تموم میشه و مادر میشم
انتظار 9 ماهمم تموم میشه و روی ماه تو رو میبینم
از یه طرف غمگینم برای این روزا که دیگه تو دل من نیستی.
خیلی احساس متناقضی دارم.
قربونت برم مامان.
فکر کنم خودت هم میدونی که قراره دنیای کوچیکت رو ترک کنی همین که دستم رو به ارومی میزارم رو شکمم چنان تکونی به خودت میدی که انگار میفهمی نوازش من رو
چنان اون پاشنه ی کوچیک پات رو فشار میدی تو پهلوم که دلم میخواد زمان وایسه و من لذت ببرم.
عزیزم.
عمرم نفسم
بی تاب دیدنت و دلتنگ لگد هاتم.
عاشقتم پسرم