درد دل
سلام عزیزم.
دیروز رفتیم دکتر. خدا رو شکر یکی از قرصام و یکی از امپولها رو کم کرد . روی ماهت رو هم دیدیم کوچولوی بند انگشتی من.
کم کم باید برم برای غربالگری که ایشالله از اون مرحله هم به سلامت میگذری. حالا میخوام یه کم باهات درد دل کنم چون به هیچ کی نمیتونم بگم ولی تو سنگ صبور منی
عزیزم بعضی ها با حرفاشون دل من رو میسوزونن. حالا فرداکه تو بزرگ شی و با اختیار خودت و قوه تشخیص خودت ازشون دوری کنی همه رو از چشم مادر!!!!!!!میبینن. من همشون رو واگذار میکنم به خدا. هر چیزی که به اون مغز فندقیشون میاد رو به زبون میارن. تا الان در مقابل هر حرفی که زدن سکوت کردم. انقدر که دیگه چیزی از اعتماد به نفس تو وجودم نمونده اونم من که از هر نظر میخرمشون و میزارمشون تو جبیبم. حالا میای و میبینی ولی از وقتی تو اومدی تو دلم انگار یه جرات و جسارت خدا بهم داده و دیگه در مقابل جرفاشون که به نظرم اشتباه هست سکوت نمیکنم. چون نمیخوام این اخلاق رو برای تو هم داشتن. باید بدونن به من و عشقم احترام بزارن.
روزی که خبر اومدن تو رو دادیم انقدر برخورد سرد بود که حتی سرشون رو بالا نکردن یه تبریک بگن. من و بابا انگار اب یخ ریختن رو سرمون.
سر سن بارداری انقدر سرکوفت خوردم مننننننننننن. اخر بهشون گفتم اینکه شما زود بچه دار شدید نشونه این نیست که کار درست رو انجام دادید. وقتی شما داشتید دنبال شوهر میگشتید من درس میخوندم و سرکار میرفتم.
یا امروز بهم میگن نکنه با ای وی اف بجه دار شدی؟
گفتم نه ولی اگرم ای وی اف کرده بودم بچه مال خودم بود نه کس دیگه
اینکه من ای وی اف کردم چیز بدی نیست. اینم یه روش هست . این نشون میده من چقدر بیتاب تو بودم که انقدر زحمت کشیدم و خودم رو وقف داشتن تو کردم.ولی برای ادمهای با اون طرز فکر بهتره ندونن
دیگه نمیخوام ساکت باشم. نمیخوام بهشون اجازه بدم هر چیزی رو برای من و تو تجویز کنن. به بابایی هم حرف نمیزنم چون حتما خودش میفهمه ولی برای حفظ حرمتها صحبتی نمیکنیم .
نمیدونم این پست تا اون روزی که خودت بخوای بخونی میمونه یا نه ولی حرفهای بود که اگه نمیزدم خود تو ناراحت میشی چون من میریختم تو خودم و غصه میخوردم .
تو همه مراحل زندگیت این رو یادت باشه که مامان و بابا عاشقتن عزیزممممممممممممممممم