کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

هفته ی 30

پسر گلم الان تو هفته ی 30 هستی و اگه خدا بخواد 8 هفته دیگه میبینمت  قربونت برم که هر روز که میگذره عاشقتر میشم. هنور نتونستم به اروم شدنت تو بعضی روزا عادت کنم. ولی باید سعی خودم رو یکنم که اذیتت نکنم.  خاله ساحل گفته بود کم کم حرکتت فرق میکنه. وای که راست گفت. خیلییییییییییییی با حال شده حرکاتت. انگار که خودت رو میمالی به در و دیوار شکمم. شکمم رو کج و کوله میکنی. یعضی وقتها واقعا خندم میگیره.  ساعت ها میشینم و زل میزنم به شکمم که یه وقت این صحنه ها رو از دست ندم  از یه طرف دوست دارم زودتر بگذره و اون روی ماهت رو ببینم  از یه طرف هم دوست ندارم این روزا تموم شه و دلم برای این روزهات تنگ میشه  ...
17 خرداد 1393

:(

سلام عشقم  امروز روز پنجم بود که باز من رو از اون حرکات دلنشینت داری محروم کردی.  وقت دکتر داشتم. خدا رو شکر خود افلاطونیان بود. معابنه کرد. برای این بی حرکت بودنات در طولانی مدت بهم هشدار داد. گفت بعد هر وعده غذا باید 5 تا حرکت کنی. تا دو وعده غذایی بشمارم اگه کمتر از 5 تا بود برم بیمارستان.  5 تا بخوره تو سر من. تو یه دونه هم نه بعد ناهار نه بعد شام حرکت نکردی. حتی حرکت کوچیک. دیگه واقعا گریه م رو در اوردی.  اخه مامان چرا اینحوری میکنی؟ من فقط از این حرکات هست که از سلامت تو با خبر میشم. مامان تو که میدونی من چقدر برای داشتن تو التماس خدا رو کردم. الانم همش دارم التماس خدا رو میکنم برای سالم بود تو . ...
5 خرداد 1393

پسر خوابالوی من

از روز 21 اردیبهشت تکون های خیلی کمی میخوردی. دیگه از اون تکونهای محکم و جانانه خبری نبود. هم شدت هم تعداشون کم بود . با این حال بهش فکر نکردم. فرداش هم همینجوری بودی. دیگه صبحها بیدارم نکردی. باز بهش فکر نکردم. تا روز سه شنبه که بعد صبحونه باز دیدم خبری نیست. به دکتر مسیج دادم و گفتم تعداد حرکاتت خیلییییییییییییی کم شده و شدتش هم خیلییییییییی کم . گفت برم بیمارستان. روز عید بود و بابا خونه بود. با هم رفتیم بیمارستان و اتاق زایمان. ازم ان اس تی گرفتن. خدا رو شکر ضربان قلبت خوب بود ولی حرکاتت کم بود . بهم ناهار دادن و نیم ساعت بعد دوباره ان اس تی گرفتن که این بار همون چند تا حرکت رو هم من نفهمیده بودم!!! به دکتر زنگ زدن و گفت مهم ضربانه که خد...
27 ارديبهشت 1393

شروع هفت ماهگی

عزیز دل مادر . امروز 25 هفته و 5 روزمه که میشه پایان شش ماه و وارد هفت ماه شدیم.  ورود به ماه جدیدت مصادف شده با تولد حضرت علی و روز پدر.  خیلی دوست داشتم امسال که سال اوله برای بابای یه کادوی خوب بگیرم.ولی نمیشد تنها برم از خونه بیرون . اخه امروز یه کم دردم زیاد بود.  عوضش از طرف خودمون دو تا یه نامه براش نوشتم و یهوووو هنر مند شدم و یه گل کوچیگ هم درست کردم بهش دادم که همشه براش بمونه و با دیدنشون یاد اولین سالی که پدر شده بود بیوفته .  درسته تو هنوز پا به این دنیا نذاشتی ولی همه ی دنیای من و بابات شدی.  روح زندگی رو به تن خسته ی زندگی ما دمیدی گل پسرم.  به خاطر بودن تو ما لقب مادر و پدر گرفتیم....
23 ارديبهشت 1393

تولد پسر خاله

سلامممممممممم امروز صبح ساعت 7 صبح پسر خاله ت پاشا به دنیا اومدددددددددددددددددددددددد عزیزم.  پاشا هم سن تو میشه و با هم ایشالله حسابی بازی میکنید و مدرسه میرید قربونت برم. از الان دارم کل کلتون رو که کدومتون درستون جلوتره رو تصور میکنم.  یه پسر خاله بزرک هم داری یاشار... اونم میشه رهبرتون تو شلوغ کاری فکرنکنم دیگه همه با هم جایی راهمون بدن.  به قول مامانجی خدا رحم کنه با سه تا پسر بچه هم سن و سال  اخه یاشار هم فقط 3 سال ازتون بزرگتره از وقتی عکسهای پاشا رو دیدم خیلی بی تاب تربرای دیدن روی گل تو شدم.  ولی تو به من کاری نداشته باش و به وقتش بیا قربونت برم.    ...
9 ارديبهشت 1393

من و قند

چند روزی بود که عطش شدید داشتم. خیلییی  هر چی اب میخوردم خوب نمیشد  یه دفعه گفتم ای وااااااااااااااااااااااااااااااای نکنه قندم بالا باشه صبح  بلند شدم و قندم رو گرفتم و دیدم ای داد بیداد 120 هستش و بالاتر از رنج نرمال زدم زیر گریه فدات شم که میفهمی وقتی من گریه میکنم.  صبحونه خوردم و دو ساعت بعد هم گرفتم شده بود 122 زنگ زدم دکتر گفت هنوز خدا زو شکر به مرحله ی خطرناک نرسیده و باید پرهیز کنم.  اخه عشقم من که چیز زیادی نمیخوردم  همینم نخورم تو چطوری وزن بگیری.  خلاصه امروز من یه عدد مامان مرتاض بودم و همش در حال گشنگی. چون هر چی داشتیم قندداشت.حالا چند روز مراعات کنم ببینم چی میشه خیلی...
4 ارديبهشت 1393

اولین دیدار بابایی

عشقمممممممممممممممممممم چند وقته که تکون هات رو قشنگ حس میکنم.. یه روز زیادو یه روز کم. امان از روزی که کم باشه. شهر رو به هم میریزمممممممممممم قربونت برم  وقتی داری  حسابی بپر بپر میکنی همین که بابای میاد دست میزاره که حس کنه میری تو سکوت مطلق. بابایی هم ناراحت میشه. انگار میفهمی که دست کس دیگه ای جز منه.  امروز صبح بعد صبحونه شروع کردی به تکون خوردن. انقدر واضح بود که از رو لباس مشخص بود. بابایی رو صدا کردم که بیادبببنه همین که اومد چنان  لگدی زدی که بابای از جاش پرید و کلی ذوق کرددددددددددددددددددددددددددددددددددد. اخه اولین بار بود یه نشونه از تو رو میدید عزیزم.  فدات بشم  من عاشقتیم. من و بابا عاشقت...
1 ارديبهشت 1393

هفته ی23

عزیز دلمممم عشقم عمرم نفسم.  روز به روز عاشقتر میشم.  روز به روز بیتاب تر میشم برای در اغوش گرفتنت.  شبایی که خوابت رو مبینیم تا چند روز بی قرارم.  بی قرار برای روزی که برای اولین بار اون روی مثل ماهت رو ببینم.  امروز 22 هفته رو تموم میکنیم و وارد هفته ی 23 میشیم  از خدا میخوام تا الان که پشت و پناه ما بوده.  از این به بعد هم مراقبت باشه گل مادر.  از خدا میخوام تو هیچ مرحله ای از زندگیت از جنینی گرفته تا پیری هیچ وقت تنهات نزاره .  امروز حرکاتت خیلی از روزهای دیگه برام واضح تر بود.با هر حرکتت دعا کردم. دعا برای کسایی که ماههاست که منتظر این لحظه هستن  دعا برای سلامتی بابای...
27 فروردين 1393

سونوی انومالی

سلام عشقم امروز با بابایی رفتیم تهران مرکز دکتر شاکری برای انجام سونوی انومالی. ذوق داشتیم ببینیمت. رفتیم و شیف صبح داشت عوض میشد و ما مجبور بودیم 3 ساعت اونجا بمونیم. یهو اقای دکتر اومد بیرون و بابایی رفت بهش گفت و دکتر قبول کرد ما رو هم  قبل رفتن ویزیت کنه. به اقای دکتر گفتم که چند وقته درد خیلی شدیدی تو ناحیه ای از زیر دلم داره. دکتر همین که دستگاه رو گذاشت رو دلم گفت  اینم علت دردت. اقا پسر تو شکمت گرفته رو پاهاش نشسته و پاهاش رو به زیر دلت فشار میده و گفت تا موقعیت تو اونجوری هست این درد شدید با منه. به اصطلاح پزشکی پریزانتاسیون  تو بریچ هستش.  اخه مادر فدای توبشه خوب خسته میشی اون جوری نشستی. مامانی دراز بکش عزی...
18 فروردين 1393