کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

باز هم اسم جدید!!!!!

عزیزممممم انقدر اسم عوض میکنم که خدا میدونه. هر اسمی که انتخاب میکنم دلم رو میزنه. اخرین اسمی که برات انتخاب کردیم بهراد هستش. نمیدونم این تا کی میمونه...دوست دارم برات اسمی بزارم که هیچ وقت یکنواخت نشه و تو همیشه اسمت رو دوست داشته باشی . دوست دارم اسمی باشه که از بچگی تا بزرگی بهت بیاد.  مامان کلا رو تو وسواس داره. فعلا علی الحساب بهراد صدات میکنیم
12 فروردين 1393

یعنی تو بودی؟

سلام عزیزمممممممم.خوبی قربونت برمممممم. امروز صبح قرار بود با بابایی بریم سر خاک عمو و بابا بزرگ . هوا هم بارونیی و من دوست نداشتم از رختخواب بیام بیرون. گشنه هم بودم شدید. حس کردم که یه چیزی دو بار زد بهم خیلی ارررررررررررروم. پریدم و گفت باباشششششش فکر کنم نیکان بودددددد. صبحونه خوردیم و رفتیم. ولی دیگه تکرار نشد و من لب و لوچه ام اویزون شد عصری نون پینر گوجه خیار خوردم و دراز کشیدم چند دقیقه بعدش بود که یهوووو یه چیزی تو شکمم پشت و رو شد. دقیقا حس اینکه تو کله ملق زدی!!!! مامان تو بودی ایااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟ هنوز تو شوکمممممممممممم. واقعا تو بودییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟   ...
24 اسفند 1392

هفته ی 17

سلام عشق مادر امروز به حساب سونوگرافی ان تی 17 هفته تموم شد و میگن وارد ماه 5 شدیم. خدا رو شکر تا اینحاش خوب بوده عزیزم. امیدوارم که بقیش هم خوب پیش بره  ولی تو  عشق مادررررررررررررر هنوز برای من ابراز وجود نکردی . نه ماهی شدی نه حباب شدی نه پروانه.... برای همین من همیشه نگران میشم. الان نگرانی های مامانم رو خوب درک میکنم.  دیشب بابایی رو مجبور کردم با تمام خستگیش ببرم بیمارستان تا من بتونم صدای قلب نازت رو بشنوم. رفتیم بیمارستان کمالی که یه زایشگاه دولتی هست. بهم گفتن زیر هفته ی20 با سونوکیت شنیده نمیشه که من اصرار کردم. خلاصه خیط شدن عزیزممممممم کلی گشتن تا پیدا کردن صدای نازنین قلبت رو. توپ توپ توپ توپ فقط خدا میدون...
20 اسفند 1392

یه شوک دیگه

عشق مامان سلام چند وقتی میشه ننوشتم  خوبی عشقم. باز که من رو جون به لب کردی تو اخههههههههههههه چند روز بود احساس میکردم لباس زیرم مرطوبه. یه روز هم قشنگ خروج اب رو حس کردم تا دیروززززز خونه ی مامان جی بودم. از یه خواب نازززززز بیدار شدم. همین که بلند شدم یهووووووو خیس خیس شدم. ترسیدممم. زنگ زدم بیمارستان گفتن زود باید برم برای ویزیت منم برای امروز صبح وقت گرفتم و  باز گرفتم دراز کشیدم. مامان جی برام عصرونه درست کرد. پاشدم خوردم همین که از صندلی بلند شدم دیدم هی واااااااااااای دوباره خیس شدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه داشتم سکته میکردم.  زنگ زدم یه مرکز سونوگرافی گفت تا نیم ساعت دیگه هست. خدا رو شکر نزدیک بود. به مامان جی گفتم و...
6 اسفند 1392

حبه ی انگور

عزیزمممممممممممممم دیروز 9 هفته ای شدی. قربونت بره مامانت  الان تو حبه ی انگور منیییییییی.  هر چی داری بزرگتر میشی شکمو تر میشی. اخه من همش گشنمههههههههه. وقتی هم یه چیزی میخورم حالم خیلی بد میشه مخصوصا شبا. که ترجیح میدم گشنه بمونم.  از حال رو زور بابا هر چی بگم کم گفتم. اصلااااااااااااااااا فکر نمیکردم انقدر بی تاب اومدن تو باشه.هیچ وقت به روم نمیاورد که چقدر منتظره. الان ولی میفهمم همه رو میریخته تو خودش که من عذاب نکشم.  من همه ی سعیم رو میکنم  که مواظب تو باشم. تو هم خیلی مواظب خودت باش.  هر چقدر خدا رو شکر کنم برای این روزا کمه.  خدا خیلیییییییییییی ممونم ازت. تا اخر عمرم هم شکرت کنم کمه. ...
27 دی 1392

بدون عنوان

سلام عزیزمم خدا رو هزار بار شکر میکنم که تو رو به من بخشیده و ازش میخوام که خودش از تو مواظبت کنه و برای من حفظت کنه عزیزم.  دیشب خواب بودم. ولی از اونحای که حواسم به لوبیای تو دلم هست هوشیار میخوام. اومدم پهلو به پهلو شم یهو حس کردم زیر دلم سمت راست یه چیز باریک کش اومد و پاره شد!!!!!!!!!!! وای مامان نمیدونی چقدر ترسیدم. یعنی دیگه تا صبح خوابم نبرد. زنگ زدم خاله عاطفه چون اونم یه جوجو داره تو دلش ولی 6ماهشه جوجش. بهش گفتم گفت که اونم چند بار اینجوری شده.. دقیقا همین حال رو توصیف کرد. گفت نگران نباشم. ولی مگه میتونم. احتمالا زنگ میزنم بیمارستان ببینم اونا چی میگن. اگه هم شد  میرم سونو گرافی همش دارم از صبح میگم فالله خیر حا...
18 دی 1392

بدون عنوان

چقدر دلم گرفته. چقدر نگرانم. چقدر فکر و خیال تو سرمه.  چرا روزا نمیگذرن؟ وای خدا تازه امروز 5 شنبه هست و 4 روز دیگه مونده تا برم دکتر.  چرا هیچ نشونه ای از بودن تو نیست؟  یه دونه نشونه بود که اونم دیگه نیست  یعنی تو هستی؟ موندی ؟ وای خدا کمک کن  
17 دی 1392

یه بدن و دو قلب

سلام عشق مامان  دیروز رفتیم سونو و صدای قلب نازنینت رو شنیدیم.  هم صداش روشنیدیم هم ضربانش رو دیدیم عزیزم.  قربونت برم لوبیای من که دو تادست کوچو لو هم داشتی عشقم. دم هم داشتی هههههههه نمیدونی وقتی بابایی هم تو رو تو اون صفحه شیشه ای دید چه ذوقی کرده بوددددددددددد. میتونم به جرات بگم تا این لحظه این برق رو تو چشماش ندیده بودم.  تو همه ی زندگی من و بابات هستی.  درسته بعضی از افراد از اومدن تو خوشحال نشدن عیب نداره قربونت برم. مهم اینه که تو میای و میشی دلیل زندگی من و بابات .خیلی دوستت دارم عزیزم. بابا هم خیلی هم دوستت داره.از دیشیب همش عکست رو نگاه مبکنم عزیزم.  حس زیبای دارم که الان دو تا قلب دار...
17 دی 1392