کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

بچه بودی یادته؟

                                                                                                                ...
21 اسفند 1390

اولین استخر نوزادان در جهان

شاید این رویداد طبیعی ترین اتفاق عجیب دنیا باشد، نوزادهایی که به تازگی از رحم مادر خود بیرون آمده اند به راحتی در آب شنا می‌کنند. این موضوعی است که یک موسسه خدماتی در لندن از آن استفاده کرده است. نوزادهای تازه به دنیا آمده به خاطر غوطه ور بودن در محیط آبی در رحم به طور طبیعی کاملا با محیطهای آبی سازگارند.این استخر ویژه برای اولین بار در جهان به طور خاص برای کودکانی که کمتر از شش هفته سن دارند ایجاد شده است.مدیر این موسسه می‌گوید: ۹ ماه غوطه ور بودن در آب سبب می‌شود تا کودکان به طور مادرزاد از بدو تولد قادر به شنا کردن باشند. وی می‌افزاید بسیاری از والدین کودکان خود را از هفته‌های آغازین به این موسسه می‌آور...
21 اسفند 1390

جملات زیبا و عکسهای ناب از دکتر شریعتی

مي خواستم زندگي کنم ، راهم را بستند ستايش کردم ، گفتند خرافات است عاشق شدم ، گفتند دروغ است گريستم ، گفتند بهانه است خنديدم ، گفتند ديوانه است دنيا را نگه داريد ، مي خواهم پياده شوم ! *********************** زنده بودن را به بيداري بگذرانيم که سالها به اجبار خواهيم خفت    *********************** در عجبم از مردمي که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي مي کنند و بر حسيني مي گريند که آزادانه زيست و آزادانه مرد. *********************** انسان مجبور نيست حقايق را بگويد ولي مجبور است چيزي را که مي گويد حقيقت داشته باشد *********************** "خدايا چگونه زندگي کردن ر...
21 اسفند 1390

رسم زمونه

عجب رسمیه رسم زمونه قصه برگ و باد خزونه میرن ادما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه پریشب خاله ی مهربونم برای همیشه از بین ما رفت..... خاله خیلی دوستت داشتم. خیلییییییییی. یادته چقدر میاومدم خونه ات؟ خونه دومم بود. هر روز از سر کار میاومدم و میموندم. یادته رفتی برام تخت خریدی که رو زمین نخوابم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خاله چرا رفتی؟ اخه مریضیت که کشنده نبود. چقدر این 2 ماه اخر ترسیدی از مرگ. ترسیدی و لرزیدی. جمعه اومدم دیدمت. اون گونه های نازت رو بوس کردم. اون موهای نرمت رو ناز کردم. نمیدونستم که فرداش میری وگرنه میموندم پیشت.خاله امشب راحت خوابیدی؟خاله ماه بودی ولی تو این 2 ماه پاک پاک شدی و رفتی.دو روز قبلش خواب دیدی ر...
16 اسفند 1390

بهترین قلب دنیا

روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قل...
13 اسفند 1390

واسه تنوع

رفتم جلسه ثبت نام 1ساعت وایسادم.یارو اومده میگه میخوای ثبت نام کنی؟ پـَـــ نَ پـَـــ اومدم حالتو، احوالتو، سفید روی تو، سیه موی تو ببینم بروم..   مامانم سفره پهن کرده بود ,بهش گفتم میخوای شام بیاری؟   گفت: پـَــــــــ نَ پَـــــــــ میخوام گلای سفره رو اب بدم   پدربزرگم فوت کرده تو قبرستونیم دوستم زنگ زده میگه کجایی؟ میگم بهشت زهرا ! میگه واسه چی ؟ میگم واسه پدر بزرگم. میگه اِ فوت کرد ؟  میگم پـَـــ نَ پـَـــــ تمرینی اومدیم مانور بدیم اگه یوخت اتفاقی افتاد هول نشیم...   دوازده شب رسیدم دم خونه کلید نداشتم به داداشم زنگ زدم میگم یواش درو باز کن بقیه بیدار نشن .می...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

  روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند. من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد! شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هی...
9 اسفند 1390

درسی زیبا از توماس ادیسون

  ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سك...
8 اسفند 1390

رنگها دنیا را زیبا میسازد

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به ص ندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟" زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!" مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه" مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هس...
8 اسفند 1390