کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

هفته ی 17

سلام عشق مادر امروز به حساب سونوگرافی ان تی 17 هفته تموم شد و میگن وارد ماه 5 شدیم. خدا رو شکر تا اینحاش خوب بوده عزیزم. امیدوارم که بقیش هم خوب پیش بره  ولی تو  عشق مادررررررررررررر هنوز برای من ابراز وجود نکردی . نه ماهی شدی نه حباب شدی نه پروانه.... برای همین من همیشه نگران میشم. الان نگرانی های مامانم رو خوب درک میکنم.  دیشب بابایی رو مجبور کردم با تمام خستگیش ببرم بیمارستان تا من بتونم صدای قلب نازت رو بشنوم. رفتیم بیمارستان کمالی که یه زایشگاه دولتی هست. بهم گفتن زیر هفته ی20 با سونوکیت شنیده نمیشه که من اصرار کردم. خلاصه خیط شدن عزیزممممممم کلی گشتن تا پیدا کردن صدای نازنین قلبت رو. توپ توپ توپ توپ فقط خدا میدون...
20 اسفند 1392

6 سال گذشت ....

سلام عزیزم.  6 سال پیش تو همیچین روزی من و بابای زندگی مشترک خودمون رو شروع کردیم. از سال بعدش تو این تاریخ ارزو داشتم که تو هم تو جمع ما باشی قربونت برم. تا امسال که به ما افتخار دادی و اومدی عزیز دلم.  خیلی این 6 سال زود گذشت. خیلیییییییییییییییی. یعنی این 6 سال از این 16 هفته زودتر گذشت هههههه امیدوارم بااومدن تو زندگی ما هم یه جون و رنگ تازه بگیره که مطمئنم اینجور میشه. چون هنوز بدنیا نیومده وجودت رو حس میکنیم.  مامان همه ی سعیش رو میکنه که از تو مواظبت کنه .تو خودت هم از خدا بخواه که مواظب تو و همه ی نی نی کوچولو ها باشه و به همه اون مهربون های که منتظر یه فرشته مثل تو هستن یه دونه بهشتی بده.  امین  ...
12 اسفند 1392

یه شوک دیگه

عشق مامان سلام چند وقتی میشه ننوشتم  خوبی عشقم. باز که من رو جون به لب کردی تو اخههههههههههههه چند روز بود احساس میکردم لباس زیرم مرطوبه. یه روز هم قشنگ خروج اب رو حس کردم تا دیروززززز خونه ی مامان جی بودم. از یه خواب نازززززز بیدار شدم. همین که بلند شدم یهووووووو خیس خیس شدم. ترسیدممم. زنگ زدم بیمارستان گفتن زود باید برم برای ویزیت منم برای امروز صبح وقت گرفتم و  باز گرفتم دراز کشیدم. مامان جی برام عصرونه درست کرد. پاشدم خوردم همین که از صندلی بلند شدم دیدم هی واااااااااااای دوباره خیس شدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه داشتم سکته میکردم.  زنگ زدم یه مرکز سونوگرافی گفت تا نیم ساعت دیگه هست. خدا رو شکر نزدیک بود. به مامان جی گفتم و...
6 اسفند 1392

بدون عنوان

تصمیم دارم چند وقتی چیزی ننویسم. نمیدونم چرا؟ ولی حسم میگه ننویسم بهتره. ما خوبیم. بعدا بر میگردیم.البته من به دوستای گلم سر میزنم. ولی اینجا فعلا تعطیله 
17 بهمن 1392

سونوی ان تی

سلام عشقم. از امروز برات بگم که چنان برفی میاددددددددددددد که چند ساله همچین برفی نیومده. صبح قرار بود باباجی بره وقت بگیره برامون که بریم سونوگرافی. هوا که اینجوری شد زنگ زدم بهش گفتم زحمت نکشه خودمون برای بعد از ظهر میریم.ساعت 9 با بابایی از خونه رفتیم بیرون ساعت 12 رسیدم تهران. رفتیم مرکز دکتر شاکری. خدا رو شکر به خاطر هوا خیلیییییییییییییییییی خلوت بود. فقط یه نفر قبل من بود. دیگه نوبت من شد و رفتیم با بابایی تو .دکتره اولش خیلی بداخلاق بود ولی بعدش خوش اخلاق شد.تک تک اعضای بدنت رو بهمون نشون داد.بعد بابای گفت اقای دکتر جنسیتش چیه؟ گفت اقا پسره که من گفتم الان که معلوم نیست ولی دکتر یه چیزی بین پاهات بهمون نشون داد . که فکر کنم تشخیصش در...
15 بهمن 1392

بدون عنوان

خدا رو صد هزار بار شکر دو تا از دوستای گلم که دو سال منتظر بودن  هم مامان شدن. خدا رو شکر. امیدوارم که بارداری خوبی داشته باشن. خیلی براشون خوشحالم خیلیییییییییییییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
9 بهمن 1392