کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

بدون عنوان

چه حالی میده لم بدی رو مبل و بابایی  اشپزخونه بشوره ... پرده اتاق عوض کنه.. جارو برقی بکشه... البته با کلی غر غر... ولی غر هم بزنه باز ادم  لذت میبره. همیشه شعبون یه بار هم رمضون البته این کارا رو فقط برای تو میکنه هااااااااااااااا. تو  این 6 سال اصلا از این کارا نمیکرد. الاننم برای اینکه خدایی نکرده بلایی سر گل پسر قند عسلش نیاد داره کمک میکنه. چون دیگه اولتیماتوم دادم که اگه نکنه خودم دست به کار میشم!!!!  
20 تير 1393

ماه اخر

عزیزم دلم . پسر نازم.یکی یه دونه ی من  امروز 34 هفته تموم شد و وارد هفته ی35 شدیم.  وارد ماه 9 و اخرین ماه انتظار شیرین شدیم 8 ماه تمامه که تو شدی همه چیز و همه کس من. برای تو میخوابم . برای تو بیدار میشم. برای تو غذا میخورم. یعنی هر کاری که میکنم برای تو هست عزیز دلم.  4 هفته دیگه به امید خدا اون روی مثل ماهت رو میبینم.  خیلی زود گذشت. خیلییییییییییییییییییییییی. فقط یه ذره داره این اخراش دیر میگذره. که اونم برای بی تاب بودن  من برای دیدن روی تو هست عزیزم.  از خدا میخوام همونجوری که تا الان از تو مواظبت کرده بقیه این راه هم ازت مراقبت کنه و در تمام مراحل زندگیت پشت و پناهت باشه.  هیچ و...
19 تير 1393

طلسم شکسته شد

هوووورررراااااا طلسم شکسته شد و اتاقت اماده شد. البته یه سری خرده ریز مونده که اونا رو هم میگیرم برات عزیزم. برات عکسش رو میزارم که بعدا که اومدی و داغونش کردی فکر نکنی از اول اون شکلی بوده   مامانی دیگه از کشو ها اینا عکس نگرفتم.  ...
16 تير 1393

مامان تنبل

جیگر مامان اخه این مامانت چقدر تنبلهههه.  همه ی کارها رو گذاشته دقیقه 90 و فقط داره همه رو میپیچونه  از اون ور نصاب کاغذ دیواری میخواد بیاد میپیچونم چون هنوز زیر سازیش تموم نشده!!! از اون ور موکت رو نمیشه بیارن چون اول باید کاغذ نصب شه!!!! از اون ور هم هی سازنده سرویس خوابت زنگ میزنه که بیاریم میگم نه!!! چون اول باید کاغد و موکت نصب شه ههههه دیروز هم با اولتیماتوم مامانجی رفتیم خیابون بهار و الباقی خریدت رو کردیم چون ماه رمضون داره میاد و مامانجی روزه میگیره و تو این گرما بنده خدا نمیتونست بیاد  اینها همه برای اینه که نمیخوام کارهام تموم شه که زمان برام دیر بگذره  راستش رو بخوای قند عسلم امروز 5 تی...
5 تير 1393

شروع هفته ی 32

سلام عشق مامان  خوبی؟ امروز 31 هفته رو تموم کردیم به لطف خدا امیدوارم بقیش هم به خوشی یگذره  من برای داشتن و به دست اوردن تو خیلی سختی کشیدم و هر بلای سرم اومد رو به جون خریدم و برای تو از جونم هم میگذرم.  تو این مدت وزن اضافه کردم که فدای سرت ولی از اینکه بابایی درک نمیکنه خیلی ناراحتم و دلم میگره. امشب رفتم پیشش بشینم میگه برو اون ور بشین سنگین وزنی مبل میشکنه. خوب دلم گرفت. هر کی من رو درک نکنه باباییی باید درک کنه. بابای که میدونه من تو چه وضعیتیم. خوددکتر جلوی بابا چند بار هشدار داد هر گونه پیاده روی و فعالیت زیاد ممنوع!!!!!  امشب دلم از دستش گرفت  و راستش رو بخوای چند قطره اشک هم اومد ازچشمام....
30 خرداد 1393

ماه هشتم

عشق مادر  به لطف خدا امروز وارد ماه هشتم شدیم. خدا رو شکر. از خدا میخوام که همون طوری که تا الان نگهدارت بوده از این به بعد هم نگهدارت باشه تو همه ی مراحل زندگیت. از جنینی گرفته تا پیری.  خدایا خودت مواظب همه ی دونه های بهشتی باش. 
22 خرداد 1393

هفته ی 30

پسر گلم الان تو هفته ی 30 هستی و اگه خدا بخواد 8 هفته دیگه میبینمت  قربونت برم که هر روز که میگذره عاشقتر میشم. هنور نتونستم به اروم شدنت تو بعضی روزا عادت کنم. ولی باید سعی خودم رو یکنم که اذیتت نکنم.  خاله ساحل گفته بود کم کم حرکتت فرق میکنه. وای که راست گفت. خیلییییییییییییی با حال شده حرکاتت. انگار که خودت رو میمالی به در و دیوار شکمم. شکمم رو کج و کوله میکنی. یعضی وقتها واقعا خندم میگیره.  ساعت ها میشینم و زل میزنم به شکمم که یه وقت این صحنه ها رو از دست ندم  از یه طرف دوست دارم زودتر بگذره و اون روی ماهت رو ببینم  از یه طرف هم دوست ندارم این روزا تموم شه و دلم برای این روزهات تنگ میشه  ...
17 خرداد 1393

:(

سلام عشقم  امروز روز پنجم بود که باز من رو از اون حرکات دلنشینت داری محروم کردی.  وقت دکتر داشتم. خدا رو شکر خود افلاطونیان بود. معابنه کرد. برای این بی حرکت بودنات در طولانی مدت بهم هشدار داد. گفت بعد هر وعده غذا باید 5 تا حرکت کنی. تا دو وعده غذایی بشمارم اگه کمتر از 5 تا بود برم بیمارستان.  5 تا بخوره تو سر من. تو یه دونه هم نه بعد ناهار نه بعد شام حرکت نکردی. حتی حرکت کوچیک. دیگه واقعا گریه م رو در اوردی.  اخه مامان چرا اینحوری میکنی؟ من فقط از این حرکات هست که از سلامت تو با خبر میشم. مامان تو که میدونی من چقدر برای داشتن تو التماس خدا رو کردم. الانم همش دارم التماس خدا رو میکنم برای سالم بود تو . ...
5 خرداد 1393

پسر خوابالوی من

از روز 21 اردیبهشت تکون های خیلی کمی میخوردی. دیگه از اون تکونهای محکم و جانانه خبری نبود. هم شدت هم تعداشون کم بود . با این حال بهش فکر نکردم. فرداش هم همینجوری بودی. دیگه صبحها بیدارم نکردی. باز بهش فکر نکردم. تا روز سه شنبه که بعد صبحونه باز دیدم خبری نیست. به دکتر مسیج دادم و گفتم تعداد حرکاتت خیلییییییییییییی کم شده و شدتش هم خیلییییییییی کم . گفت برم بیمارستان. روز عید بود و بابا خونه بود. با هم رفتیم بیمارستان و اتاق زایمان. ازم ان اس تی گرفتن. خدا رو شکر ضربان قلبت خوب بود ولی حرکاتت کم بود . بهم ناهار دادن و نیم ساعت بعد دوباره ان اس تی گرفتن که این بار همون چند تا حرکت رو هم من نفهمیده بودم!!! به دکتر زنگ زدن و گفت مهم ضربانه که خد...
27 ارديبهشت 1393