کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

6 سال گذشت ....

سلام عزیزم.  6 سال پیش تو همیچین روزی من و بابای زندگی مشترک خودمون رو شروع کردیم. از سال بعدش تو این تاریخ ارزو داشتم که تو هم تو جمع ما باشی قربونت برم. تا امسال که به ما افتخار دادی و اومدی عزیز دلم.  خیلی این 6 سال زود گذشت. خیلیییییییییییییییی. یعنی این 6 سال از این 16 هفته زودتر گذشت هههههه امیدوارم بااومدن تو زندگی ما هم یه جون و رنگ تازه بگیره که مطمئنم اینجور میشه. چون هنوز بدنیا نیومده وجودت رو حس میکنیم.  مامان همه ی سعیش رو میکنه که از تو مواظبت کنه .تو خودت هم از خدا بخواه که مواظب تو و همه ی نی نی کوچولو ها باشه و به همه اون مهربون های که منتظر یه فرشته مثل تو هستن یه دونه بهشتی بده.  امین  ...
12 اسفند 1392

یه شوک دیگه

عشق مامان سلام چند وقتی میشه ننوشتم  خوبی عشقم. باز که من رو جون به لب کردی تو اخههههههههههههه چند روز بود احساس میکردم لباس زیرم مرطوبه. یه روز هم قشنگ خروج اب رو حس کردم تا دیروززززز خونه ی مامان جی بودم. از یه خواب نازززززز بیدار شدم. همین که بلند شدم یهووووووو خیس خیس شدم. ترسیدممم. زنگ زدم بیمارستان گفتن زود باید برم برای ویزیت منم برای امروز صبح وقت گرفتم و  باز گرفتم دراز کشیدم. مامان جی برام عصرونه درست کرد. پاشدم خوردم همین که از صندلی بلند شدم دیدم هی واااااااااااای دوباره خیس شدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه داشتم سکته میکردم.  زنگ زدم یه مرکز سونوگرافی گفت تا نیم ساعت دیگه هست. خدا رو شکر نزدیک بود. به مامان جی گفتم و...
6 اسفند 1392

بدون عنوان

تصمیم دارم چند وقتی چیزی ننویسم. نمیدونم چرا؟ ولی حسم میگه ننویسم بهتره. ما خوبیم. بعدا بر میگردیم.البته من به دوستای گلم سر میزنم. ولی اینجا فعلا تعطیله 
17 بهمن 1392

سونوی ان تی

سلام عشقم. از امروز برات بگم که چنان برفی میاددددددددددددد که چند ساله همچین برفی نیومده. صبح قرار بود باباجی بره وقت بگیره برامون که بریم سونوگرافی. هوا که اینجوری شد زنگ زدم بهش گفتم زحمت نکشه خودمون برای بعد از ظهر میریم.ساعت 9 با بابایی از خونه رفتیم بیرون ساعت 12 رسیدم تهران. رفتیم مرکز دکتر شاکری. خدا رو شکر به خاطر هوا خیلیییییییییییییییییی خلوت بود. فقط یه نفر قبل من بود. دیگه نوبت من شد و رفتیم با بابایی تو .دکتره اولش خیلی بداخلاق بود ولی بعدش خوش اخلاق شد.تک تک اعضای بدنت رو بهمون نشون داد.بعد بابای گفت اقای دکتر جنسیتش چیه؟ گفت اقا پسره که من گفتم الان که معلوم نیست ولی دکتر یه چیزی بین پاهات بهمون نشون داد . که فکر کنم تشخیصش در...
15 بهمن 1392

بدون عنوان

خدا رو صد هزار بار شکر دو تا از دوستای گلم که دو سال منتظر بودن  هم مامان شدن. خدا رو شکر. امیدوارم که بارداری خوبی داشته باشن. خیلی براشون خوشحالم خیلیییییییییییییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
9 بهمن 1392

درد دل

سلام عزیزم.  دیروز رفتیم دکتر. خدا رو شکر یکی از قرصام و یکی از امپولها رو کم کرد . روی ماهت رو هم دیدیم کوچولوی بند انگشتی من.  کم کم باید برم برای غربالگری که ایشالله از اون مرحله هم به سلامت میگذری. حالا میخوام یه کم باهات درد دل کنم چون به هیچ کی نمیتونم بگم ولی تو سنگ صبور منی عزیزم بعضی ها با حرفاشون دل من رو میسوزونن. حالا فرداکه تو بزرگ شی و با اختیار خودت و قوه تشخیص خودت ازشون دوری کنی همه رو از چشم مادر!!!!!!!میبینن. من همشون رو واگذار میکنم به خدا. هر چیزی که به اون مغز فندقیشون میاد رو به زبون میارن. تا الان در مقابل هر حرفی که زدن سکوت کردم. انقدر که دیگه چیزی از اعتماد به نفس تو وجودم نمونده اونم من که از هر نظ...
4 بهمن 1392

حبه ی انگور

عزیزمممممممممممممم دیروز 9 هفته ای شدی. قربونت بره مامانت  الان تو حبه ی انگور منیییییییی.  هر چی داری بزرگتر میشی شکمو تر میشی. اخه من همش گشنمههههههههه. وقتی هم یه چیزی میخورم حالم خیلی بد میشه مخصوصا شبا. که ترجیح میدم گشنه بمونم.  از حال رو زور بابا هر چی بگم کم گفتم. اصلااااااااااااااااا فکر نمیکردم انقدر بی تاب اومدن تو باشه.هیچ وقت به روم نمیاورد که چقدر منتظره. الان ولی میفهمم همه رو میریخته تو خودش که من عذاب نکشم.  من همه ی سعیم رو میکنم  که مواظب تو باشم. تو هم خیلی مواظب خودت باش.  هر چقدر خدا رو شکر کنم برای این روزا کمه.  خدا خیلیییییییییییی ممونم ازت. تا اخر عمرم هم شکرت کنم کمه. ...
27 دی 1392

بدون عنوان

سلام عزیزمم خدا رو هزار بار شکر میکنم که تو رو به من بخشیده و ازش میخوام که خودش از تو مواظبت کنه و برای من حفظت کنه عزیزم.  دیشب خواب بودم. ولی از اونحای که حواسم به لوبیای تو دلم هست هوشیار میخوام. اومدم پهلو به پهلو شم یهو حس کردم زیر دلم سمت راست یه چیز باریک کش اومد و پاره شد!!!!!!!!!!! وای مامان نمیدونی چقدر ترسیدم. یعنی دیگه تا صبح خوابم نبرد. زنگ زدم خاله عاطفه چون اونم یه جوجو داره تو دلش ولی 6ماهشه جوجش. بهش گفتم گفت که اونم چند بار اینجوری شده.. دقیقا همین حال رو توصیف کرد. گفت نگران نباشم. ولی مگه میتونم. احتمالا زنگ میزنم بیمارستان ببینم اونا چی میگن. اگه هم شد  میرم سونو گرافی همش دارم از صبح میگم فالله خیر حا...
18 دی 1392

بدون عنوان

چقدر دلم گرفته. چقدر نگرانم. چقدر فکر و خیال تو سرمه.  چرا روزا نمیگذرن؟ وای خدا تازه امروز 5 شنبه هست و 4 روز دیگه مونده تا برم دکتر.  چرا هیچ نشونه ای از بودن تو نیست؟  یه دونه نشونه بود که اونم دیگه نیست  یعنی تو هستی؟ موندی ؟ وای خدا کمک کن  
17 دی 1392